چیزی که این روزها بچهداری را برایم لذتبخشتر و سختیهایش را خواستنیتر کرده، علاوه بر عشقی که به فرزندت داری و تماشای او که انگار جانی به جانهایت اضافه میکند، بُعد فیزیکی آن است. مدتها بود دلم میخواست بهجای کارهای فکری و یکجا نشینی، کاری انجام بدهم که بدنم را درگیر کند؛ کاری که با دستهایم، با بدنم، با خستگی …
دسته: از دل
چند روز پیش تونستیم پسرا رو بعد از حدود دو ماه دوباره از مانیتور دستگاه سونو ببینیم. هرچند خیلی چیزا برای ما قابل فهم نیست و تصویر آشکاری نیست، ولی لحظات هست که رخ مینمایند و تو میتونی ببینی دارن چیکار میکنن. مثلا پسری سمت چپ که مدام داشت به من میکوبید رو دیدم، البته اون لحظه در حال خوردن …
مدتهاست که خواب هایی تکراری میبینم. می بینم که امتحان دارم، نمی دانم دبیرستانیام یا دانشجو. به هر حال امتحاناتی دارم که اصلا آماده شان نیستم. مثلا اصلا سرکلاس حاضر نشده ام و نزدیک امتحان شده و مجبورم امتحان بدهم. یا نمی دانستم که فلان درس را هم باید میگذراندهام و حالا نزدیک امتحانش به من می گویند باید بیایی …
در مسیر کشف چالش و دغدغه اجتماعیام و قدم برداشتن برای حل آن، چندین بار از چند زاویه آن چیزهایی که واقعا برایم اهمیت دارد را بررسی کردهام. گاهی خیلی خسته می شوم و حوصله ادامه دادن ندارم، اما به ما یاد داده اند که این بخشی از این فرآیند است. آن چیزی که من در تلاش برای محقق کردنش …
ملال، اندوه، غم شاید کلماتی باشند برای توصیف حال امروزم. کاری برای بهبود از دستم برنمیآمد. سرم را گرم میکردم اما مدت تمرکزم آنقدر پایین بود که به سرعت از یک کار میپریدم سر کار دیگری. آنچه در این حالات روحی مرا خفت میکند تنهایی است. من در این مواقع دوست دارم همزبانانی داشته باشم، با آنها حرف بزنم، قرار …
وقتی هنرمندی میمیرد انگار تکهای از ما هم میمیرد انگار بخشی از ما را، آن تکهای را که روزی با آثارش روحمان را نوازش کردیم میکَنَد و ما طوری که نوازشگرمان را از دست داده باشیم بی پناه میشویم، همان تکه از ما یتیم میشود. آنچه دلمان را گرم میکند این است که جسم هنرمند رفته اما هنرش هست. هنرش …
ندیدن را انتخاب کردم. برای مدتی تا آرامش بگیرم. ندیدن را انتخاب کردم، تا یادم برود، تا باور نکنم. راستش را بخواهید هرچقدر از آمار کشته شدن هموطنان میشنوم با خودم میگویم احتمالا این واقعی نیست، احتمالا رسانه ها کمی به آن افزوده اند، احتمالا چیزهایی هست که ما نمی دانیم. و…. هرچقدر هم که بخواهی نبینی، هرچقدر هم روزت …
جمعهست. پاییز. آذر هوا سرده. تو ماشین، تو جاده ایم. نامجو میخونه. نگر تا این شب خونین سحر کرد چه خنجرها که از دل ها گذر کرد هوا سرده. مه گرفته. شبه. تاریکه. ماشینا کمن. دیروز یکی رو اعدام کردن. هوا سرده. دلا یخ زده. چشما سو نداره. نامجو میخونه. زمین و آسمان گلرنگ و گلگون جهان دشت شقایق گشت …
امیدواری کجای زندگی ماست؟ اصلا چرا باید چنین سوالی در ذهنم نقش ببندد؟ چه نیازی به امیدوارتر بودن دارم؟ چرا یک ماه؟ در این یکماه چه میخواهم بکنم که چارهاش امید است؟ نبودنش را کجا حس کردهام؟ داستانش این است. خودم را در حالتی پیدا کردم که آینده ای برای خودم متصور نیستم. اصلا نمیتوانم بازهی زمانی بیش از یکسال …
۱۹ آبان ۱۴۰۱ تهران بیش از ۵۰ روز است که تهران، تهران قبلی نیست، ایران ایران قبلی نیست، من منِ قبلی نیستم. اتفاقات زیادی در این مدت افتاده است. اگر بخواهم یک روز خود را توصیف کنم، باید بگویم من تکه تکه هایی بودم، یک منِ چند بخشی که هرکدام زورش بیشتر بود صورت من را به شکل خودش نمایش …









آخرین دیدگاهها