ندیدن را انتخاب کردم. برای مدتی تا آرامش بگیرم.
ندیدن را انتخاب کردم، تا یادم برود، تا باور نکنم. راستش را بخواهید هرچقدر از آمار کشته شدن هموطنان میشنوم با خودم میگویم احتمالا این واقعی نیست، احتمالا رسانه ها کمی به آن افزوده اند، احتمالا چیزهایی هست که ما نمی دانیم. و….
هرچقدر هم که بخواهی نبینی، هرچقدر هم روزت را با کارهای دل خوش کنک سپری کنی، بلکه چیزی فرقی کند، در نیمه شبی که خوابت نمی برد، وقت گوش دادن یک پادکست، فضای سرد و یخ زده دی، گرگ و میش اول صبح ، موسیقی عربی و جنوبی و ضجه های توی آن، تو را می برد پیش مادری که دم دمای صبح، منتظر است که بچه اش را اعدام کنند. هرچقدر که سعی کرده باشی در طول روز به قشنگی های زندگی فکر کنی، گل بخری، خانه را بیارایی، خودت را بهتر کنی، نیمه شب دستان کسی سخت گلویت را می فشارد که بیدارت کند، خفگیِ شب، ثمره بی تفاوتی روز است.
چه کنم؟ هر کاری می کنم نمی توانم این حجم از خشونت را باور کنم. نمی توانم بپذیرم که انسان است که در قامت یک دیو گاهی ظاهر می شود.
چند روز اخیرم را به خواندن کتاب مبانی مبارزه خشونت پرهیز گذراندم. همان چیزی بود که دوست داشتم باشد. صحبت از انسانیت بود. صحبت از فراموش نکردن اینکه همه انسانند. به دلم نشسته است و دارم خواندنش را ادامه میدهم. با خودم مدام تمرین میکنم که یادم نرود که هنوز انسانیت حیاتی ترین نیاز است. اگر بتوانم یک سلول زنده در پیکره این جسم نیمه جان باشم، اگر تمام زورم را بزنم که این جسم زنده بماند، و اگر چند سلول دیگر هم همینطور کار کنند، شاید بماند. شاید بماند و جان بگیرد. شاید جان بگیرد و بعد جان ببخشد.
یکی دو روز می گذرد. ویدیویی می بینم از مردی. توجه نمی کنم و آن را رد می کنم. اما بیشتر و بیشتر می بینمش. باز می کنم که ببینم او کیست و چه می گوید. ساکن فرانسه است. می گوید اوضاع خوبی دارد و روان سالمی. حرف هایش تکانم می دهد. جمله ای تکان دهنده می گوید. از ابتذال زندگی می گوید وقتی انسانیت و کرامت انسان و اخلاقیات به لجن کشیده شده. زندگی اش را تمام می کند. دردم می گیرد. می فهممش، با تمام وجودم می فهممش.
شاید این باید گزینه من هم باشد. پایان دادن به زندگی ای که اینطور انسانیت و اخلاق در آن به لجن کشیده شده.اما من پرم از وابستگی و شاید هنوز هم پر از زندگی. این امید کم فروغی که در ته ته دلم در یک جای تاریک سوسو می زند چه می خواهد بگوید؟ می خواهد بگوید که انسانیت زنده خواهد ماند؟ آن جسم نیمه جانِ بر زمین افتاده را می گوید؟
به انسان فکر می کنم و به زندگی که هرچقدر هم دردناک است، روزکی جوری روی خوشش را نشانم خواهد داد. برای آن روز شاید باید هنوز بدوم. میدوم…خواهم دوید. تا روزی که بلند و از ته دل فریاد بزنم زنده باد زندگی.