وقتی هنرمندی میمیرد انگار تکهای از ما هم میمیرد
انگار بخشی از ما را، آن تکهای را که روزی با آثارش روحمان را نوازش کردیم میکَنَد و ما طوری که نوازشگرمان را از دست داده باشیم بی پناه میشویم، همان تکه از ما یتیم میشود.
آنچه دلمان را گرم میکند این است که جسم هنرمند رفته اما هنرش هست. هنرش برای همیشه سرپرست تکه تکههای وجودمان میماند.
هنرمند با ما چه میکند؟ به کجای روحمان نفوذ میکند که میتواند اینطور آن را از آن خودش کند؟
و کدام هنرمندانند که با ما اینچنین میکنند؟
این نوشته را به بهانه درگذشت حسین زمان مینویسم،
که حتی طرفدار پر و پا قرصش هم نبودهام اما آن کاریزمای چهرهاش که با معصومیت و غمی در چشمانش تکمیل شده، صدای گرمش، سوز پنهان آهنگهایش و اینهمه همراه مردم بودنش و اصلا نبودنش برای سالها و ممنوع الکار شدنش در دانشگاه، وطن دوستیاش، همه و همه، او را برای من سرآمد میکند.
این انتظار از آدمها که واژه مردمی را با خود حمل کنند به بهای از دست رفتن زندگی شخصیشان را اساسا نه درست میدانم و نه خودم هرگز از هیچ انسانی چنین انتظاری دارم، اما انسانهایی هستند که انتخابهایشان ما را وادار میکند که کلاه از سر برداریم، بلند شویم به احترامشان. یادشان در جای امن و آسیب ناپذیری از ذهنمان باقی میماند، برای همیشه. حسین زمان برای من از آن دسته است.
این نوشتن برای من به صف کردن واژه ها به احترامش هستند. یک جور سلام دادنِ گروهی به او.
و آرزو میکنم روزی روحش در جایی از خیابانهای شهر که فرزندانش در حال قدم زدن هستند به نظاره بنشیند آنجا که صدایش از بلندگوهایی به گوش میرسد و عابران زیر لب زمرمه اش میکنند.