وقتی دچار ملال می‌شوم

ملال، اندوه، غم شاید کلماتی باشند برای توصیف حال امروزم.

کاری برای بهبود از دستم برنمی‌آمد. سرم را گرم می‌کردم اما مدت تمرکزم آنقدر پایین بود که به سرعت از یک کار میپریدم سر کار دیگری.

آنچه در این حالات روحی مرا خفت می‌کند تنهایی است.

من در این مواقع دوست دارم همزبانانی داشته باشم،

با آن‌ها حرف بزنم، قرار بگذارم…

یک دوست نزدیک

کسی که باشد

کسی که بفهمد

به نوتیفیکیشن های گوشی متوسل میشوم و مثل کسانی که به چیزی اعتیاد دارند گوشی را صد بار برای گرفتن یک نوتیفیکیشن زیر و رو می‌کنم.

دوست دارم از آدم ها بپرسم وقتی حوصله‌شان سر میرود چه می‌کنند؟ تفریحشان چیست اصلا؟همین سوال ساده را میبرم زیر پوست یک کتاب از جومپا لاهیری و بعد می‌پرسم آهای آدم ها پاتوق شما کجاست؟

لعنت به این وجهه.

هر سوال ساده‌ای را آغشته می‌کنی به یک سخن حکیمانه یا یک کتاب.

سوال ساده ی وقتی شما حوصلتان سر میرود یا خسته می‌شوید چه می‌کنید را جوری نشان می‌دهی که در ضمنش بگویی آدم با فرهنگ و کتابخوانی هستی خیر سرت و می‌خواهی بگویی که مردم این سوال نه از روی خستگی و ملال بی انتها و کشنده‌ام که از تفکر در باب اندوه و ملال‌های آدمی به نظرم رسیده و دوست داشتم بدانم شما چه فکر می‌کنید. به تو چه ربطی دارد که هرکس چه فکر می‌کند؟ سوالت را بپرس. از رنجت بی‌پرده حرف بزن. جمع کن بساط رنگ و لعاب کشیدن به یک سوال ساده روزمره را.

و می‌دانی چیست؟

دائم گله می‌کنی از تنهایی و پیدا نکردن دوستی نزدیک. آخر چه کسی حاضر است با کسی که رنجش را به جای بیان در لایه‌های با پرستیژ و باکلاس تر می‌پوشاند هم‌صحبت شود؟

آدم ها در رنج همدیگر را پیدا می‌کنند. چرا؟ چون زبان هم را می‌فهمند. درد هم را می فهمند. اما وقتی رنگ و لعاب می‌زنی به رنجت و لای زر ورق می‌پیچی‌اش کسی نمیفهمت چه مرگت است و تو تنهاتر از تنهایی.

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

فوتر سایت