۱۹ آبان ۱۴۰۱ تهران
بیش از ۵۰ روز است که تهران، تهران قبلی نیست، ایران ایران قبلی نیست، من منِ قبلی نیستم. اتفاقات زیادی در این مدت افتاده است. اگر بخواهم یک روز خود را توصیف کنم، باید بگویم من تکه تکه هایی بودم، یک منِ چند بخشی که هرکدام زورش بیشتر بود صورت من را به شکل خودش نمایش میداد. یک تکه من خشمگین بود به رنگ قرمز تیره، آتشفشانی بود که هر لحظه امکان داشت فوران کند. گاهی این تکه از من زورش به بقیه بخشها میچربید و صورت و رفتارهای من را تحت کنترل قرار میداد. تکهی دیگرم افسرده بود، گوشه ای گزیده بود، سرش را بین زانوهایش قرار داده بود و دستانش را روی سرش گذاشته بود، آرام و بی صدا اشک میریخت. رنگش کبود بود. تکه ای دیگر جستجوگر بود و پر از سوال. عینکی بر چشم داشت، یک چراغ قوه دستش گرفته بود، میرفت و میرفت به تاریکی که میرسید نور میانداخت ، واکاوی میکرد، با صدای بلند سوال میپرسید و تا جواب نمیگرفت آرام نمیشد. رنگش زرد خورشیدی بود. تکهی دیگر پر از امید بود، چشمانش گرد و درخشان، صورتش بشاش و بدنش سرحال بود. آواز میخواند، میرقصید، دست تکههای دیگر را هم میگرفت و دعوت به رقصشان میکرد. رنگش سفید بود. هر بار یکی از تکهها عرض اندامی میکرد و به بقیه غلبه میکرد.
کم کم یاد گرفتم که بین تکهها تعادلی برقرار کنم. به آنها فرصت عرض اندام در زمان مناسبشان را بدهم. بگذارم همهشان باشند، اما به موقع. مثلا تکه کبود اگر در زمان کار میخواست من را کنترل کند، من فقط جلوی کامپیوترم نشسته بودم و اشک میریختم تا همکاری صدایم بزند و بفهمم که یک ساعت است خیره شدهام به صفحه مانیتور بیآنکه کاری کرده باشم.
شاید در این شرایط نوشتن از وضع خودم خوخواهانه باشد، اما فکر کردم ثبت این احساسات در این وبسایت که بیشتر مرجعی است برای خود من کمک کننده باشد. میخواهم چیزهایی که در این مدت یاد گرفتهام را بنویسم، برای یادآوری به خودم.