هفته بیست و هفتم: پسا جنگ

این روزها ذهنم خیلی درگیر است. درگیر چه؟ پسا جنگ.

روزهای بعد از جنگ به مراتب سخت تر از روزهای جنگ سپری می‌شود. انگار تازه فهمیده ایم چه شده. کسب و کارها به هم ریخته. آدم ها بلاتکلیفند. نمی دانیم جنگ دیگری در راه است یا خیر و بیش از هرچیزی فضا بسیار مبهم است.

این روزها می فهمم، تاب آوردن ابهام چقدر کار سختی است. آدم ترجیح می دهد خبر بد بشنود ولی در ابهام نباشد. البته این هم از نقض هایی است که تازه در خود کشف کرده ام. الان دارم یاد می گیرم که با ابهام زندگی کنم. در ابهام قدم بردارم. در ابهام نوری در دلم روشن نگه دارم و پیش بروم. کوچک بودن قدم ها مهم نیست، بودن مهم است. دست برنداشتن مهم است.

در هفته بیست و هفتم بارداری، پس از گذراندن چند آزمایش و کمی استرس حالا محکم تر شده ام. با خیال راحت تری نشسته ام و می نویسم. حدود ده کیلو وزن اضافه کرده ام و گمان می کنم بچه ها به خوبی رشد کرده باشند، هرچند گاهی نگرانشان می‌شوم. حالا دیگر بیشتر تکان های گاه و بیگاهشان را حس میکنم. حالا می دانم به چه خوراکی هایی واکنش بیشتری دارند.

بردیا در سمت راست و بالا جا دارد و بیشتر آنجاها تکان می خورد. باراد هم در سمت چپ و کمی پایین تر. گاهی بی وقفه ضربه می زند و حرکت می کند. که خیلی حس زندگی می دهند.

حتی میفهمم که صدای سجاد را دیگر تشخیص می دهند. چند روزی که سجاد از من دور بود فعالیتشان کمتر بود و وقتی آمد و شروع به صحبت کرد ضربه ها هم شروع شد.

این روزها برای من چند مفهوم به هم گره خورده. مادری، وطن، فرزند، وطن دوستی.

به پسرانم فکر می کنم. به اینکه وطن برایشان چه معانی‌ای خواهد داشت. آیا دوستش دارند؟ من تلاشم را می‌کنم که پسرانی تربیت کنم که وطن برایشان مهم باشد. مهم نیست کجا باشند و چه بکنند، اما به آن بی مهر نباشند.

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

فوتر سایت