بله جنگ. بیست و چهارم خرداد چهارصد و چهار، جنگ رخ نمود. با چهره زشت و کبود و ضد انسانیش.
نمی دانم چرا این واژه ها را برایش گفتم. فکر نکرده جاری شد. من هم نوشتمش. اولین مواجهه ما با آن، شنیدن صدای سهمگین چیزی بود. چیزی شبیه فروریختن. چیزی شبیه انفجار. با عمق بسیار. که هرچند شبیه چند چیز بود ولی می شود گفت شبیه چیزی نبود. جدید بود. میتوانستی بفهمی که ساده نیست که فرق دارد. همزمان که از خواب پریدم چند سوال درباره اینکه این چه صدایی است؟ خطر دارد یا ندارد؟ بچه ها در امانند یا نه؟ به ذهنم هجوم آورد. سعی کردم بیخیال بشوم و دوباره بخوابم که صدای بعدی و بعدی شنیده شد. به دم پنجره رفتم. فهمیدم که آدمهای دیگر هم گیج شده اند و نمی دانند چه شده. و خب معلوم است مرحله بعدی چیست. دست به گوشی شدن و دنبال منبعی گشتن…
چند دقیقه بیشتر طول نکشید تا فهمیدیم اوضاع از چه قرار است.
شب همان روز ما به تفرش آمدیم. نمی دانیم چه خبر خواهد شد. نمی دانیم چه در انتظارمان است. نمی دانیم اوضاع وخیم میشود یا نه. اما من می دانم که باید به هر شکلی که می شود مواظب پسرانم باشم.
اینجا در تفرش جهان آرام تر است. هرچند از صداها بی نصیب نیست و چیزهایی نیمه شب به گوش می رسد و حتی نصفه شب من با لرزش خانه بیدار شدم. اما جهان اینجا آرام تر است.
امروز آغاز هفته بیست و سوم است. بچه ها نشان داده اند که بزرگتر شده اند. این را از تغییر وضعیت بدنم و بزرگ تر شدن شکمم می گویم.
برایشان جهانی آرزو میکنم که صلح باشد. راستش را بخواهید من اصلا نمی دانم جهان با صلح چه شکلی میشود. شاید بهتر باشد برایشان آرزو کنم و در جهت تحققش تلاش کنم که انسان را ببینند. انسان را بشناسند. و همچنین کشورشان را دوست داشته باشند. دفاع از کشورشان برایشان مهم باشد. این روزها از بی حسی دختر و پسران جوان نسبت به ایران ناراحت می شوم. وطن هرچه باشد وطن است. وطن همه چیز است. الان که این ها را می نویسم آن سوالات و تناقض های همیشگی ام درباره اینکه چرا باید وطن را دوست داشت(مگر سوال دارد، ولی خب بله برای حیلی ها پیش می آید)
چرا باید از آن دفاع کرد؟ چرا ریشه مهم است و غیره پیش میآید. که خب بیاید. جوابش را بالاخره پیدا میکنم. الان بیشتر از اینکه بخواهم از چرایی ها حرف بزنم میخواهم از حس جاری کنونی ام حرف بزنم.
وطن همه چیز است. حتی وقتی در آن نیستی.