هفته پیش پوستر مجله بخارا در بزرگداشت حسین آخانی را دیدم و تصمیم گرفتم کارهایم را طوری بچینم که به این مراسم برسم. دلیل شرکت کردنم چه بود؟
من حسین آخانی را کمتر از دو سال است که با چهرهاش میشناسم اما از مدتها قبلش او را با نوشته هایش در کانال تلگرامیاش میشناختم. نوشته های او همیشه برایم نو بودند و من انگار مجله محبوبی را به دست گرفته باشم، با شوق مطالبشان را میخواندم. من که یک فرد عامی بودم جذب نوشته های پر دغدغه یک استاد دانشگاه شده بودم. کسی که هرچند متخصص بود اما منِ مخاطب عام را با خودش همراه کرده بود. این نوشته ها برای من آگاهی بخش بود. همین تا اینجا کافی بود تا ایشان را انسانی ارزشمند بدانم و بخواهم در بزرگداشتش شرکت کنم.
بعدتر او را از طریق صفحه اش در اینستاگرام شناختم و چندی بعد در همایش سه شنبه های بدون خودرویی که در اراک شهر زادگاهش در فروردین ۱۴۰۳ برگزار شد بیشتر شناختم. همان موقع برایش نوشتم: “مردی که بسیار شبیه حرفهایش است” بله او شبیه حرفهایش بود و یک آدم بسیارمعمولی.
معمولی بودن تنزل مقام یک انسان نیست، معمولی بودنِ کسی که میتواند بسیار خودش را با عموم مردم فاصله بدهد و طور دیگری به آنها نگاه کند، اما چنین نمیکند از بزرگیست. معمولی بودن بزرگ منشی میخواهد. و چه نعمتی است این معمولی بودن.
شب بزرگذاشت آخانی اما شبیه بزرگداشتهای دیگر نبود. کسانی که حرف های صریح او را تاب نیاورده بودند، آمده بودند تا نگذارند برنامه آن طور که باید پیش برود و آشوب و تلاطمی به پا کردند که مراسم در نیمههایش لغو شد.
صحبتهای مخالفان که خود را منتقد مینامیدند اما آدابشان نشان از نقد نداشت، نکاتی داشت. تصور میکنم تعداد زیادیشان حتی یکبار هم به طور کامل حرفهای آخانی را نشنیده اند. تصور میکنم سعی نکردهاند از زاویه او نگاه کنند، تصور میکنم قبل از شنیدن کامل او برچسبی را به او چسبانده و با آن برچسب صدایش کردهاند بدون اینکه حاضر باشند تمام و کمال او را بشنوند و بعد اگر او را ناآگاه دیدند نقدش کنند.
و چه درسها داشت این اتفاقات. چه تلنگرها داشت. لحظاتی خودم را همراه با آنها و در جمعشان و با دغدغههای آنها تصور کردم و دیدم که من هم خیلی اوقات که خودم را در سویی و دیگری را در سوی مخالف دیدم دیگر طرف مقابل را به کل ناشنیدنی یافته ام. حرفهایش را بی اعتبار دانستم و حاضر نشدم از پنجره چشم او به جهان نگاه کنم … و انسان چه کوچک میماند اینطور. جهانش چه کوچک میشود و پر از تکرار. پر از آدمهایی شبیه خودش که فکر میکنند محور دنیا هستند.
…
اما این مراسم تمام نشد. ما ماندیم. با وجود تلاش نیروهای حراست مجموعه برای بیرون کردنمان در جایمان نشستیم و ماندیم. کمترین درسی که میشد از حسین آخانی آموخت این ماندن و سماجت بود. ماندیم تا مراسم بعد از وقفه ای از نو شروع شد.
صحبتهای آقای آخانی در پایان مراسم و یاد کردن از رنجهایش، نشان داد که این مراسم باید اینطور میبود. شبیه زندگی پر رنج او و البته در ابعاد بسیار کوچکتر. او گویی مرد زیست در ناملایمات است.
و من آموختم در ناملایمات تابآورانه، امیدوار و مومن به راهم ادامه دهم.
پایان این داستان خوش است.